دکتر امیدبیگی

| 2 Comments
ساعت 10 شب بود. بابا و مامان خواب بودن. وقتی تلفن رو برداشتم و خبر فوت دکتر رو شنیدم نمیدونستم چطوری به پدرم بگم. اصلا باورم نمیشد...
به هر حال خیلی وقتا آدم در حکمت مقدرات الهی میمونه.
فقط میتونم بگم انسان بزرگ و قابل احترامی بود و رفتنش هممون رو ناراحت کرد.
یادش گرامی...

اینم یک عکس از یکی از سفرهایی که باهاشون داشتم:







2 Comments

باورم نمی شه!!:((

خدایش بیامرزد....


+ و تبریک برای یکی شدنتان ....
آرزو میکنم پیوندتان مبارک و روزهایتان پر از آرامش با یکدیگر باشد .... انشاالله

About this Entry

This page contains a single entry by Ali published on June 24, 2010 10:24 PM.

عید was the previous entry in this blog.

شروعی دوباره is the next entry in this blog.

Find recent content on the main index or look in the archives to find all content.

Pages

Powered by Movable Type 5.14-en