April 1, 2004

باز باران

باز باران
با ترانه
با گوهر هاي فراوان
مي خورد بر بام خانه

من به پشت شيشه تنها
ايستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده

با دوپاي کودکانه
مي پريدم همچو آهو
مي دويدم از سر جو
دور مي گشتم زخانه

مي شنيدم از پرنده
داستانهاي نهاني
از لب باد وزنده
راز هاي زندگاني

بس گوارا بود باران
وه! چه زيبا بود باران
مي شنيدم اندر اين گوهرفشاني
رازهاي جاوداني، پند هاي آسماني

"بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگاني - خواه تيره، خواه روشن -
هست زيبا، هست زيبا، هست زيبا!"

يادش بخير دوران دبستان! ديشب که بارون ميومد ياد اين شعره افتاده بودم و همين قسمتهاي کمش که يادم مونده بود با خودم تکرار ميکردم....

..............................................

نميدونم چرا خيلي وقتا که دارم جدي حرف ميزنم اشکام ميان:( بازم براي يه بار ديگه پيش وجدانم سربلند شدم....

Posted by agordji at April 1, 2004 6:41 PM