December 23, 2003

ديگه وقتش بود... يه ذره سعي کرد تصاوير ذهنش رو عقب ببره، هوس بارون کرده بود. مدتها بود دلش بارون ميخواست. باريد و باريد تا اينکه کلي آروم شد...
ايکاش يکي ميتونست درکش کنه، ايکاش ميفهميدن... اونوقت ديگه به يه آدم با رفتار "مازوخيستي" تشبيهش نميکردن.

سينه‌ خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق

تنها آرزويي که داشت اين بود که خوابش ببره... که فقط براي چند ساعت هم که شده فکرش آرامش پيدا کنه...

:.:.:.:.:
تقصير از ما نيست؛
تماميِ قصه هايِ عاشقانه
اينگونه به گوشِ‌مان خوانده شده‌اند.
تصويرِ مجنونِ بيدل و فرهادِ کوه کن
نقش‌هايِ آشنايِ ذهنِ ماست.
و داستانِ حسرتِ به دل ماندن زُليخا به پند و اندرز، آويزه ي گوشِ‌مان شده ‌است.

غافلانه سرخوشيم
و عاجزانه ظالم؛
و عاشق، محکوم است به مدارا،
تا بينوا را جاني و دلي هنوز ، مانده باشد...
اگر جان داد ، شور عشق‌مان افسانه ديگري آفريده‌است.
اگر تاب نياورَد ، لياقتِ عشق‌مان را نداشته‌است.


يکديگر را مي‌آزاريم.
ياد گرفته‌ايم که معشوق هر چه غدارتر، عاشق شيداترست.
و عاشق هر چه خوارتر شود، عشق افسانهء ماندگارتري خواهد شد
...آرتيميس

Posted by agordji at December 23, 2003 11:36 PM