November 20, 2003

ديروز رفته بودم شيراز که با 2 تا از دوستام شبکه يه مدرسه يي رو راه اندازي کنيم. اما اون مدرسه يه مدرسه معمولي نبود... يه جايي بود که همه شاگرداش چشم هاشون رو بسته بودن و با چشم دل با هم ارتباط برقرار ميکردن...
صحنه هايي که ميديدم برام سنگين بود، اصلا احساس ميکردم تحمل اين صحنه ها رو ندارم.
با چه اشتياقي Keyboard رو لمس ميکردن... حتما تا حالا اسم اينترنت به گوششون خورده، اما چه درکي تو دلشون از اينترنت دارن؟؟ مطمئنا" هيچ وقت نميتونن با دوستاشون چت کنن...
واقعا دردناکه... اون کسي که بهشون کامپيوتر درس ميداد خودش نابينا بود! :(
بازم همون سوال هميشگي... بازم مساله جبر الهي... چرا بايد يه نفر مادرزادي نابينا باشه؟؟ چرا بايد از بيشتر لذتاي اين دنيا محروم باشه؟؟
خيلي دلم ميخواد بدونم اونايي که دوسشون دارن تو ذهنشون چه شکلين... چه رنگين...
اما واقعا سخته، خيلي زياد...
ايکاش قدر اونا صبر داشتم، ايکاش تا اين اندازه تحملم بالا بود...
آدم وقتي اون لحظات رو ميبينه با خودش شرمنده ميشه که چقدر براش همه اين نعمتا بي ارزشن.
خدايا خودت هممونو ببخش...

Posted by agordji at November 20, 2003 6:33 PM