August 22, 2003

و اما ادامه داستان....
ديگه بعد از يه هفته در بدري و اعصاب خردي متوصل به بابام شدم که يه فکري بکنه و از اين حالت در بيام! اونم گفت خب برو اول کلانتري ببين با اين رسيدي که داري کاري ميتوني بکني يا نه؟ منم رفتم اما ديدم کاري نميشه کرد! بعد دوباره مايوس و نااميد برگشتم پيش بابام:(
بعد بابام يه فکري کرد و زنگ زد به يکي از دوستاش گفت با اين دوستم برين اون شرکته. هرچي گفتم بابا اون شرکته اصلا ميگه اينو نميشناسن و اينا گفت تو کاريت نباشه.
خلاصه اين دوست بابام اومد و مام ديديم عجب قيافه باحالي داره:) ريش و تسبيح و انگشتر و ....
خلاصه تا رفتيم تو اين دوست بابام گفت من حاج آقا .... از دادستاني انقلاب:O:O:O
حالا من جلوي خندمم گرفته بودم که آبروريزي نشه:)) چون اين حتي حاجي هم نبود چه برسه به..
بعد ديدم معاون شرکته اومد (چون رييسش نبود) و ما رو برد تو اتاقشو و کلي تحويل گرفت و گفتش که باور کنين من اصلا اين طرف رو نميشناسمشو نميدونم کجاست و اين حرفا. دوست بابام هم گفتش که من ميخواستم قضيه رو مسالمت آميز حل کنم چون اينجا محل وقوع جرم و پاي همه شمام گيره! اونم گفت بله متوجه هستم و خيلي ممنون از لطفتون و اين حرفا. بعد هم حاج آقا شماره تلفن دادن که اگر ايشون رو ديدين بگين به من زنگ بزنه:)
خلاصه ما رفتيم و هنوز 5 دقيقه نگذشته بود ديدم موبايل دوست بابام زنگ زد و خود اون کسی بود که دستگاهها رو بهش فروخته بودم! بعد گفتش که به خدا من اهل کلا برداري نيستم و ببخشيد و من چکام برگشت خورده و از اين حرفا. اونم گفت تشريف بيارين يه صورت جلسه بنويسين تا قضيه حل شه. حالا اين آقا که غيب شده بود اومد و صورت جلسه نوشت که تا 2 هفته ديگه به اقساط پول رو بده:) حالا ببينيم به اين تعهدش عمل ميکنه يا نه:p
خلاصه اين قضيه هم باعث شد که کلي به تجربياتم اضافه بشه....
بعد هم فهميدم ريش ميتونه چقدر در بعضي از موارد مشکل گشا باشه:)
قصه ما به سر رسيد... علي به پولش نرسيد:)
پ.ن: وقتي يه مطلب نظرخواهي نداره يعني اين که نياز به نظرخواهي نداره:)

Posted by agordji at August 22, 2003 4:24 PM